روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه آوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي آه در آنجا زندگي
ميآنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه آردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر ميآنم !»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ »
پسر آمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم آه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در
حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما
باغ آنها بيانتهاست! »
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه آرد:«متشكرم پدر آه به من نشان دادي ما
واقعأ چقدر فقير هستيم! داستان کوتاه...
ما را در سایت داستان کوتاه دنبال می کنید
برچسب : (فقر), نویسنده : نامشخص fargol بازدید : 234 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 22:25