داستان کوتاه

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه آوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي آه در آنجا زندگي ميآنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند . در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد:«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه آردي؟» پسر پاسخ داد: «فكر ميآنم !» پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟ » پسر آمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم آه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما باغ آنها بيانتهاست! » در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه آرد:«متشكرم پدر آه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم! داستان کوتاه...
ما را در سایت داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : (فقر), نویسنده : نامشخص fargol بازدید : 237 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 22:25

داستان کوتاه...
ما را در سایت داستان کوتاه دنبال می کنید

برچسب : بغض گلو,بغض گلویم را گرفته,بغض گلومو گرفته, نویسنده : نامشخص fargol بازدید : 309 تاريخ : پنجشنبه 18 آذر 1395 ساعت: 22:10